ها ها ها...!
در کلاس دستور
معلم به دانش آموز :«یک جمله بگو در آن چای باشد.»
دانش آموز :«اجازه ! قوری.»
مشکلات
روزی سه نفر در مورد مشکلات خود صحبت می کردند.
اولی گفت: وقتی پای پله
می ایستم، نمی دانم باید بالا بروم یا پایین؟
دومی گفت: وقتی جلو یخچال می ایستم، نمی دانم در یخچال را ببندم یا باز کنم؟
سومی گفت: خدا را شکر که من این قدر دچار فراموشی نیستم. برای این که چشم نخورم، به در چوبی می زنم و بعد می گویم: «کی در می زند؟!»
علت
اولی: چرا دستت شکسته
است؟
دومی: دیروز روی دیوار راه می رفتم که یک دفعه دیوار تمام شد و افتادم.
دلخوری
معلم: چرا در نوشتن انشا از پدرت کمک نمی گیری؟
دانش آموز: آخر او از دست شما دلخور است.
معلم: از دست من، چرا؟
دانش آموز: چون شما هفته قبل به انشای او نمره بدی دادید!
شکارچی ها
شکارچی اول: ببین چه کبک زیبایی شکار کرده ام.
شکارچی دوم: این که کلاغ است نه کبک.
شکارچی اول: نه دیروز برادرش را زدم، امروز او لباس سیاه پوشیده است!
دست یا زبان
مادر: پرویز جان، مگر زبان نداری که دستت را دراز می کنی وسط سفره؟
پرویز: زبان دارم ، ولی زبانم به وسط سفره نمی رسد!
اسب با ادب
اولی: چرا اسب تو در مسابقه برنده نشد؟
دومی: چون اسب من خیلی با ادب است و به بقیه اسب ها می گفت اول شما بفرمایید!
شما هم می توانید لطیفههایتان را برای ما ارسال نمایید تا ما لطیفه ونام شما را در این وبلاگ به ثبت برسانیم.